Saturday, May 7

57









اونروزو قشنگ یادمه

تو آشپزخونه مامان‌جون اینا دم پنجره

داشتم پسرای کوچه رو دید می‌زدم

اومد تو درم پشت سرش بست

شلوارشو کشید پایین یه دستمال کاغذی خونی آورد بیرون

گفت ببین داره از اونجام خون میاد

!میترسم